ترنم...

لحظه ای نظر؛ پوزخندی؛ و... گذر

ترنم...

لحظه ای نظر؛ پوزخندی؛ و... گذر

قصه ای از پدر بزگم> مراد...

> روزی در یک جنگل دور؛ کرگدن پیری زندگی می کرد که عاشق خرگوش زیبایی شده بود.

و عده گاه آنان هر شب زیر درخت پیر بید بود...

و خرگوش می گفت:من تو را بسیار دوست دارم!

> و روزی خرگوش رفت...

>سال ها گذشت؛

 >پدر بزگم مراد مرد؛

> و کرگدن پیرتر شد؛

و یک روز کرگدن خرگوش را دید ؛ با شکمی گرد و چندین فرزند رتگارنگ؛

خرگوش او را در آغوش کشید و گفت: در تمام این مدت تو را بسیار دوست می داشتم!

این ها فرزندانم هستند؛

این را از یک زرافه دارم و این فرزند یک روباه است!

این یکی را یک شغال پیر به من داد و این یادگار عشق بازی با یک تمساح است...

و چند تایی را نیز نمیدانم؛ ناخواسته بودند یا ثمره هوس های کوتاه...

اووووووووووووووووه!

چرا من را این گونه مینگری؟

در تمام این سال ها من تو را بسیار دوست می داشتم...