ترنم...

لحظه ای نظر؛ پوزخندی؛ و... گذر

ترنم...

لحظه ای نظر؛ پوزخندی؛ و... گذر

انتظار....


روزهای اخر پاییز بود، باد سرد پاییزی با بی رحمی میان شاخه های لخت درختان زبان گنجشک  می پیچید...

درست در اولین روزهای پاییز، همان زمان که پروانه ها سفره های رنگین خود را جمع کردند و پرنده ها با بی میلی به سمت جنوب بال گشودند، درختان زبان گنجشک با شرمی تکراری به بدن های لخت خود نگریستند، پچ پچی در جنگل افتاد....

صحبت رفتن بود و وعده دیدار در بهار، حرف های تکراری هر ساله، قبل رفتن، قبل خواب...

وتکرار و تکرار خاطرات سرمای کشنده باد پاییز.

نجواها رنگ می باخت و راویان یکی یکی یا گروهی ، با رؤیای بهار می رفتند، به خواب می رفتند. 

در انتهای جنگل، در گوشه ای تنها، اما تک درختی پیر هنوز به خواب نرفته بود، شاخه های عظیم خود را چون اغوشی جمع کرده و مراقب بود.

گویی گنجی را از چشمان هیز باد مخفی می کرد. اگر رهگذر کنجکاوی به درخت نزدیک میشد، اگر انقدر نزدیک میشد، از لابلای شاخه های یخ زده و درهم درخت می توانست شاخه بزرگی ببیند پر از برگهای سبز، سبز ترین و زیبا ترین برگهای زبان گنجشک در دنیا

و اگر رهگذر کنجکاو ما باز هم نزدیک تر میشد، اگر با درخت یکی میشد،لانه کوچکی میدید در 

میان انبوه برگ ها ، انگاه هر رهگذر کنجکاوی می فهمید درخت زبان گنجشک پیر میهمانی دارد، میهمانی که قلب درخت را برای اقامت پاییز اشیانه خود کرده...

ولی هیچ رهگذری در ان سال از جنگل رد نشد.

.....

روزهای اخر تابستان بود، درخت پیر مثل هر سال اماده رفتن بود، برگها دسته دسته از شاخه های با شکوهش قهر می کردند و با بی مهری به زمین می ریختند

ریشه هاش رو جمع کرد ، خودش رو رها کرد و به آرامی چشم هاشو بست، 

صدای اوازی رویای پاییزیش رو قشنگ تر کرد، لبخندی بر صورت پیر درخت نقش بست، صدای اواز جاری بود و نزدیک ، و اگر درخت چشم می گشود و نگاه می کرد پرنده کوچک خندانی رو میدید که روی بزرگ ترین شاخه او ، درست نزدیک قلب درخت نشسته .

و درخت چشم گشود و نگاه کرد...

از انجا که هیچ رهگذری در ان سال از جنگل رد نشد ، هیچ کس نفهید که بین پرنده و درخت چ

ه گذشت؟ و چه شد که اون پرنده کوچک تنها تصمیم گرفت بمونه و تمام پاییز اواز بخونه؟

ولی هیزم شکنی که در بهار تنه خشک درخت پیر را برید، از حشره ای که زیر پوست درخت زندگی می کرد شنید که درخت اون سال نخوابید،بازوانش را جمع کرد و به دور پرنده کوچک اوازه خوان لانه ای ساخت، در تمام طول پاییز برگهای سبز زبان گنجشک ، لانه کوچک را گرم می کرد...

تا روزی که درخت چشم گشود و پرنده کوچک را ندید، روزها و روز ها گذشت ، دیگر هیچ وقت صدایی جز غرش باد پاییزی نشنید،

روزی درخت لرزید، شاخه هایش خشک شد، برگ های سبزش که سبز ترین برگ های زبان گنجشک  بود ریخت،

قبل مرگ درخت هرگز نفهمید از سرمای پاییز مرد یا انتظار....؟

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد