ترنم...

لحظه ای نظر؛ پوزخندی؛ و... گذر

ترنم...

لحظه ای نظر؛ پوزخندی؛ و... گذر

اشک و ارضاء


مدتی بود که مرد رو می شناخت. رابطه ای نو، حرف هایی از جنس خودش، نرم . کلماتی به شکوه بوی نوی چرم یک کیف براق. تا امشب اگر دیداری بود ، رقص کلمات بود و زمزمه واژگان.

مرد هم جنس زن بود . بوی نویی می داد. بوی یک عطر گران . نه مثل بوی سبزه عید ، نه مثل بوی علف بارون خورده . بوی نوی حریر میداد...

نفس های تند مرد او را از خاطرات محوش به واقعیت اتاق پرتاب کرد. باچشمان شیشه ای خیسی بدن مرد را به درون کشید. ضربات مرد تند تر و تند تر میشد، گویی ضرباهنگی بود بر مرگ خاطراتی نه چندان دور...

خاطرات پاییزی...

    نگاه گنگ  کارگرانی که با مته های برقی و با ریتمی یکنواخت تن خسته کوچه را می دریدند بر بدن لخت خود تجسم کرد، چقدر دستهای مرد داغ بود ، گویی گدازه ای بود که بیهدف از زمین رنجور تن او می گذشت و ردی باقی می گذاشت که هرگز خاطره ای بر ان سبز نخواهد شد

      چشمانش را بست، گوی قرمز ، پرده های بنفش و ابی باصدای محو موتزارت در هم امیخت ، معجونی که تنها مخصوص ( او) بود، (او) که نفس هایش رنگ ماندن داشت ...

      (او) را در اغوش کشید، نگاهشان بوی برگ های خیس پاییز گرفت،

دست هایش جوانه زد، پاهایش ریشه داد ، ( او) داخل زن بود، درون تمام سلول هایش جاری بود ، بغضی راه نفسش را بست ، بغضی گره خورده که لبهایش را وحشیانه می شکافت و گلویش را می فشرد.

بغض ،طعم تلخ غریبگی میداد...

(او) کمرنگ شد . محو شد. 

زن چشمانش رو گشود، بغضی که گلویش را می فشرد الت مرد بود ، التی که نه طعم ترانه می داد نه سخنی از کافکا .... فقط یک الت بود، خمیده ، ول

باز شد، خیسی مرد را به درونش فشرد ، در همان حالتی که با ( او) به رقص میامد، با نگاهی موهوم ، ماشین وار ، چون عروسکی کوکی ، خودش را رها کرد 

مثل شعری از فروغ

رها، تلخ...

دیگر پرده ها ابی نبودند، بنفش نبودند

گوی قرمزی که هر شب به بازی عشق انها جان میداد نه قرمز بود و نه گوی...

( او) نبود...

ضرباهنگی منظم، تند ، تند تر ، نفسها ناله ها، صدای مته های برقی ، تن دریده کوچه ، سینه های کوچکی که می خواستند بزرگ شوند ، تند تر و تند تر ، بوی ترش رخوت

بازهم تند تر....

و سکوت...

زن در اتاقی که غریبه بود ، بر تختی که غریبه بود ، با مردی که عریبه بود و با حسی که خیلی غریبه بود ارضا شد...

دو قطره اشک، و قسم می خورم که دو قطره اشک، نه کمتر و نه بیشتر ، از دو چشمش چکید ،بلندای گونه هایش را پیمود و در قرمزی گیسوانش که حتی سیاه نبودند گم شد...

زن ارضا شد

( او) مُرد

انتظار....


روزهای اخر پاییز بود، باد سرد پاییزی با بی رحمی میان شاخه های لخت درختان زبان گنجشک  می پیچید...

درست در اولین روزهای پاییز، همان زمان که پروانه ها سفره های رنگین خود را جمع کردند و پرنده ها با بی میلی به سمت جنوب بال گشودند، درختان زبان گنجشک با شرمی تکراری به بدن های لخت خود نگریستند، پچ پچی در جنگل افتاد....

صحبت رفتن بود و وعده دیدار در بهار، حرف های تکراری هر ساله، قبل رفتن، قبل خواب...

وتکرار و تکرار خاطرات سرمای کشنده باد پاییز.

نجواها رنگ می باخت و راویان یکی یکی یا گروهی ، با رؤیای بهار می رفتند، به خواب می رفتند. 

در انتهای جنگل، در گوشه ای تنها، اما تک درختی پیر هنوز به خواب نرفته بود، شاخه های عظیم خود را چون اغوشی جمع کرده و مراقب بود.

گویی گنجی را از چشمان هیز باد مخفی می کرد. اگر رهگذر کنجکاوی به درخت نزدیک میشد، اگر انقدر نزدیک میشد، از لابلای شاخه های یخ زده و درهم درخت می توانست شاخه بزرگی ببیند پر از برگهای سبز، سبز ترین و زیبا ترین برگهای زبان گنجشک در دنیا

و اگر رهگذر کنجکاو ما باز هم نزدیک تر میشد، اگر با درخت یکی میشد،لانه کوچکی میدید در 

میان انبوه برگ ها ، انگاه هر رهگذر کنجکاوی می فهمید درخت زبان گنجشک پیر میهمانی دارد، میهمانی که قلب درخت را برای اقامت پاییز اشیانه خود کرده...

ولی هیچ رهگذری در ان سال از جنگل رد نشد.

.....

روزهای اخر تابستان بود، درخت پیر مثل هر سال اماده رفتن بود، برگها دسته دسته از شاخه های با شکوهش قهر می کردند و با بی مهری به زمین می ریختند

ریشه هاش رو جمع کرد ، خودش رو رها کرد و به آرامی چشم هاشو بست، 

صدای اوازی رویای پاییزیش رو قشنگ تر کرد، لبخندی بر صورت پیر درخت نقش بست، صدای اواز جاری بود و نزدیک ، و اگر درخت چشم می گشود و نگاه می کرد پرنده کوچک خندانی رو میدید که روی بزرگ ترین شاخه او ، درست نزدیک قلب درخت نشسته .

و درخت چشم گشود و نگاه کرد...

از انجا که هیچ رهگذری در ان سال از جنگل رد نشد ، هیچ کس نفهید که بین پرنده و درخت چ

ه گذشت؟ و چه شد که اون پرنده کوچک تنها تصمیم گرفت بمونه و تمام پاییز اواز بخونه؟

ولی هیزم شکنی که در بهار تنه خشک درخت پیر را برید، از حشره ای که زیر پوست درخت زندگی می کرد شنید که درخت اون سال نخوابید،بازوانش را جمع کرد و به دور پرنده کوچک اوازه خوان لانه ای ساخت، در تمام طول پاییز برگهای سبز زبان گنجشک ، لانه کوچک را گرم می کرد...

تا روزی که درخت چشم گشود و پرنده کوچک را ندید، روزها و روز ها گذشت ، دیگر هیچ وقت صدایی جز غرش باد پاییزی نشنید،

روزی درخت لرزید، شاخه هایش خشک شد، برگ های سبزش که سبز ترین برگ های زبان گنجشک  بود ریخت،

قبل مرگ درخت هرگز نفهمید از سرمای پاییز مرد یا انتظار....؟

شکار گرگ ( نوشته موقت ـ داستان بلند)

گرگ با قدم های محکم و با غرور مثل هر شب برای شکار از لونه خودش بیرون خزید.

با چنان غروری از لابلای علف ها میخزید و  چنان  تحقیر آمیزبه اطراف نگاه میکرد که حتی شکارچیای بزرگ تر هم سعی میکردن در مسیر اون قرار نگیرن.

گرگ مغرور با عجله به دنبال شکارش میگشت تا زودتر به لونه برگرده

در همون لحظه کنار درخت چنار کهنه حرکتی دید

این درخت چنار ماجراهای عجیبی داشت. حیوونای جنگل اون رو طلسم شده میدونستن و هیچ حیوونی جز گرگ مغرور قصه ما جرات نزدیک شدن به اونجا رو نداشت

میگفتن موجودی تو دل اون چنار زندگی میکنه که با جادوی خودش  میتونه تمام حیوونای جنگل رو شکار کنه

هیچ کس اون حیوون عجیب رو ندیده بود اگرهم دیده بود زنده بر نگشته بود..

گرگ لحظه ای درنگ کرد و با یک خیز بلند به سمت جایی که حرکت رو دیده بود حمله کرد.

دندان های بلند و تیز گرگ موجود کوچک و ظریفی رو که در حال حرکت بود غافلگیر کرد.

تنه عظیم گرگ بروی شکار افتاد و چنگال های تیزش آماده دریدن گوشت طعمه شد

دندون هاش به جای این که روی گلوی شکار بلغزه کمی خطا کرد و هوا رو شکاف و لحظه ای بعد لبهایی داغ و چسبناک روی لبهای گرگ نشست

لذتی وصف نشدنی سرتا پای گرگ رو در بر گرفت

بدنش کرخت و شل شد. انگار به جای خون سرب مذاب تو رگهاش جاری شد

اون گرمای خوشایند از صورتش به سینه و از اونجا به دست ها و پاهاش رسید.

زانوهاش خم شد

چشماش بی اراده بسته شد و آروم آروم نفس های داغی رو که به صورتش میخورد بو کشید

بوی علف تازه ؛ بوی دریا بوی غنچه های آبستن گل های آفتاب گردان همه این بوها یکجا به صورتش میخورد و حس عجیبی رو بهش میداد که نمیتونست بفهمه زنده است یا مرده؟

زنده نبود چون هیچ وقت از زندگی خاطره ای جز  زخم های متعدد و فرار و دویدن های بی امان به دنبال شکار و روزهای گرم و شب های تنهایی نداشت و مرگ هم نمیتونست اینقدر لذت بخش و طولانی باشه....

فقط وقتی تونست چشم هاشو باز کنه که داغی اون لب ها از روی لبهاش برداشته شد

جلوی گرگ روباه زیبایی نشسته بود با اندامی کشیده سینه هایی به زیبایی لرزش عکس ماه در برکه و چشمانی مثل دو ستاره که تاب نگاه کردن رو از هر بیننده ای میگرفت...

روباه گردنش رو به پوزه گرگ مالید و با صدایی نرم مثل صدای برف گفت:

من ماساژ می خوام

عجیب ترین جمله ای بود که گرگ تا بحال شنیده بود.

فقط چند ثانیه طول کشید تا به خودش مسلط شه

میل به بقا تو وجودش رخنه کرد. تمام داستان هایی که شنیده بود به سرعت تو مغزش مرور شد

کمرش رو صاف کرد و با قدرت به روی روباه پرید

این بار اشتباهی در کار نبود.

دندان های فولادی گرگ گلوی کشیده و زیبای روباه رو هدف گرفت و با تمام توان روی گوشت نشست.

ولی دندان های مرگبار به جای دریدن پوست و گوشت و خرد کردن استخوان های گردن؛ مثل شبنم روی پوست براق روباه لغزید و لغزید و روی سینه های سفت و گرد روباه آروم گرفت.

لبهای روباه دوباره باز شد و این بار کمی آمرانه تر ولی با همون آرامش برفی گفت:

من ماساژ میخوام...

بخاری گرم مغز گرگ رو پر کرد و دست های بزرگ و زبرش اندام مخملی روباه رو پوشوند

بدنهاشون در هم گره خورد لبهای داغشون روی هم نشست و نفس های تندشون با هم یکی شد

پنجه های تیز گرگ که جز دریدن هنری نداشت روی پیچ و خم های اندام عریان روباه  میلغزید و زبانش طعم تمشک های رسیده مرغزار رو از گردن روباه میچید

ناله های اون ها سکوت مرگبار جنگل رو پاره میکرد و ماه که در حال چرت زدن بود با کمی گرد ستاره چشم هاش رو شست و با لذت و لبخندی شیرین به چنار قدیمی جنگل نور می پاشید.

سیلی داغ آفتاب ظهر روز بعد گرگ رو از خواب بیدار کرد.

تنها بود.

تنهای تنها

فقط لبهای متورم وبدن کرخت او گواهی میداد که اون خواب ندیده و اتفاقی عجیب افتاده

اطراف درخت چنار قدیمی  سکوتی مرگبار حکمفرما بود

به هر گوشه و کناری سرک کشید ولی از روباه خبری نبود. 

چند ساعتی پرسه زد و بعد به لونه اش برگشت

شب تازه جنگل رو سیاهپوش کرده بود که گرگ با قدم هایی مغرور ولی کمی با عجله به سمت درخت چنار قدیمی روان شد. 

به زیر درخت چنار که رسید شورع به زوزه کشیدن کرد. 

اول مدتی با غرور زوزه کشید.  

بعد با بی حوصلگی زوزه کشید 

بعد با اندوه زوزه کشید 

بعد با التماس زوزه کشید  

و بعد زوزه نکشید 

صدایی به نرمی برف از پشت سر گرگ گفت : 

من ماساژ میخوام 

تمام وزن خود رو به روی روباه انداخت لبهاشون حریصانه به هم گره خورد و بدن های داغ و لبریز از احساسشون روی هم میلغزیدو درختان جنگل در برابر قدرت عشق اون ها سر خم کردند 

اون شب ماه اصلا چرت نزد. 

به نظر میرسید تعداد ستاره های بالای درخت چنار از همیشه بیشتر شده 

حتی احساس میکنم لحظه ای  که روباه به سمت گرگ  لغزید و گردنش رو بوسد خدا هم چشمکی به گرگ زد و خندید. 

ظهر فردا قبل از این که سیلی داغ آفتاب گرگ رو بیدار کنه از گرسنگی بیدار شد.  

تنها بود 

تنهای تنها

در اطراف درخت پرسه ای زد و بوی بدن روباه رو بلعید و به سمت لونه اش راه افتاد 

اون شب هنوز آفتاب غروب نکرده بود که گرگ دوان دوان به سمت درخت چنار راه افتاد. 

به زیر درخت چنار که رسید خبری از روباه نبود 

گرگ زوزه نکشید. 

با غرور ایستاد و منتظر روباه شد. 

صدایی به نرمی صدای برف گوشش رو نوازش کرد: 

من ماساژ.... 

اونشب قسم میخورم ماه از همیشه زودتر بیرون اومد 

اون شب همه ستاره های آسمون حتی اون ستاره های تنبلی که هر هشتاد سال یک بار پیداشون میشد بالای درخت چنار جمع شده بودند 

اون شب قاصدکی از جنگل قصه ما پر کشید و به آسمون ها رفت و قصه تولد یک عشق رو برای تمام فرشته های کوچولوی آسمون تعریف کرد 

روباه اون شب از همیشه داغ تر بود 

تن سفت و جوونش زیر دست هایی گرگ مثل یخ میلغزید حتی چند بار گردن و گلوی گرگ رو از لذت گاز گرفت 

نزدیک سحر روباه در آغوش گرگ غلطید و با صدایی به نرمی صدای برف گفت: 

شنیده ام برکه ای هست از عسل 

اون قدر بکره که بی اراده وسوسه میشی پنجه هاتو به داخلش فرو کنی و توش شنا کنی  

میخوام اون برکه رو پیدا کنم و با هم به اونجا بریم و تا آخر عمر با هم کنار اون برکه زندگی کنیم 

گرگ میخواست بگه من زیر همین درخت چنار از بودن با تو خوشبختم. ولی فقط روباه رو بوسید 

روزها و روزها گذشت. 

شبها که وقت شکار بود ؛ گرگ در آغوش روباه بود و روزها به لونه اش هم بر نمیگشت و همونجا کنار درخت چنار منتظر شب و اومدن روباه میموند و از شبدر های کنار درخت تغذیه میکرد و بعد از دیدن روباه عطر عریان تن اون رو میبلعید و لبها و گردن روباه رو که هنوز طعم مرطوب تمشک های رسیده مرغزار رو میداد میبوئید و میبوسید. 

اون شب گرگ هر چقدر زوزه کشید و نعره کشید خبری از روباه نشد 

فردا شب و شب های بعد هم روباه نیومد 

بعد از یک هفته که گرگ کنار درخت چنار درد کشید و نالید صدایی شبیه صدای برف از پشت سر گفت: 

من ماساژ می خوام. 

روباه بود. کمی لاغر ولی همچنان زیبا و فریبنده 

روباه گفت به جستجوی برکه عسل رفته ولی اون رو پیدا نکرده. 

ذهن شکارچی جرقه ای زد. دهانشو باز کرد که سوالش رو بپرسه ولی لبهایی داغ و چسبناک که هنوز طعم مرطوب تمشک های رسیده مرغزار رو میداد صداش رو خاموش کرد. 

رگه های تلخی هم در طعم لب های روباه بود ولی گرگ نفهمید.... 

اون شب روباه چون خیلی خسته بود فقط خوابید و گرگ در حالی که اندام زیبای اون رو در آغوش گرفته بود به خاطرات شبهای اول فکر میکرد و غرق در لذت و رویا ؛مست مست تا صبح به روباه نگاه میکرد.... 

مدت ها گذشت . غیبت های چند روزه  روباه بیشتر و بیشتر میشد و او همچنان به دنبال برکه عسل مدت ها ناپدید میشد. 

از اونجایی که گرگ مدت ها شکار نکرده بود و فقط علوفه می خورد ؛ دندون های فولادیش نرم شد و به تدریج ریخت. 

چنگال هاش تغییر شکل داد و تبدیل به سم شد. 

گرگ قصه ما تبدیل به گوسفند لاغر غمگینی شده بود ولی هنوز ته چشماش برقی از غرور گذشته و افتخار یک شکارچی بزرگ رو میشد دید... 

یکی از شب هایی که روباه بعد از چند شب غیبت از سفر برگشته بود گرگ کنارش خوابید و اون رو درآغوش گرفت 

روباه با خجالت زنانه و صدایی که کمتر شبیه صدای برف بود گفت: 

عزیزم . میدونی که موهای خشن و زبر بدنت تن ظریف و حساس من رو مجروح میکنه؟ 

گرگ به آهستگی عقب رفت و تنها به لیسیدن بدن معشوق مشغول شد. 

لب های روباه طعم مرداب  میداد . طعم خاک میداد 

روی بدن زیبای روباه لکه ها و کبودی هایی  بود که تا اون شب گرگ ندیده بود 

اگر زمان های قدیم بود ذهن شکارچی قصه ما جرقه ای میزد و... 

ولی گرگ فقط اندیشید که مبادا روباه مریض شده و تا صبح گریست. 

چند وقتی هم به همین منوال گذشت.  

مدتها بود که صدای ناله ها و غرش اون دو در جنگل نپیچیده بود. 

ماه هر شب ساعت ها چرت میزد .  

و ستاره ها انگار از همیشه کمرنگ تر شده بودند. 

اون شب  که  روباه از سفر برگشت با خوشحالی به گرگ گفت که برکه عسل رو پیدا کرده 

و بعد باصدایی به تندی رعد گفت: 

به لونه ات برو و همه چیز رو بردار تا با هم به برکه بریم و تا آخر عمر کنار هم زندگی کنیم 

چشمان گرگ برقی زد 

کمر خمیده اش رو صاف کرد 

سمهای لاغرش رو بلند کرد و با شتاب به سمت لونه متروکه اش راه افتاد 

کنار مرغزار که رسید عطر مرطوب تمشک های رسیده ؛اون رو در جا میخکوب کرد. 

به یاد آورد تمام چیز هایی که در لانه داشته به روباه داده و جز قلبش چیزی نداره که همراه روباه به کنار برکه ببره. 

با عجله برگشت. 

کنار درخت چنار پیر شیر قوی هیکل و زیبایی ایستاده بود 

صدایی به نرمی برف ؛ حتی نرم تر از برف می گفت: 

من ماساژ میخوام 

و لبهایی چسبناک که داغی اونها رو از همون فاصله دور هم میشد احساس کرد بروی لب های شیر نشست 

گرگ لرزید .دهانش رو باز کرد که نعره ای ازخشم بکشد .  

دهانش روباز کرد که فریاد بزند و کو ه و جنگل و دشت رو به لرزه درآورد....  

صدای گرگ بلند شد: 

ب.............ع! 

بع!! 

روباه با عجله به سمت گرگ برگشت 

گرگ بعد از ۲ سال به خودش نگاه کرد. 

گوسفند لاغر و خمیده و رنجوری رو دید که روی سمهای باریک و زشتش ایستاده 

چشمانش که روزی برق غرور در اون میتابید خیس خیس شد و آه حسرت کمر خمیده اش رو شکست 

همه چیز در چند ثانیه اتفاق افتاد 

دندان های ظریف روباه گلوی گرگ رو درید و گرگ در آخرین لحظه فقط به این فکر کرد که نه مثل یک گرگ با افتخار مرده و نه مثل یک گوسفند بی خیال زیسته 

ولی فقط آهی سرد از گلوی او خارج شد. 

 اون شب ماه اصلا بیرون نیومد 

اون شب ستاره های آسمان بالای درخت چنار؛ برای همیشه رفتند. 

اون شب در عرش اسمان تمام موهای یک قاصدک سفید شد. 

 

اون شب گرگ شکار شد!!!